هامونهامون، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

آبی تر

یه نامه به دایی

دایی جونش اینها یه سری کارهایی که هامون تو سن یک سالگی انجام میده دیشب داشتم مسواک می زدم یهو با گریه اومد منو بغل کن منم بغلش کردم بعد مسواک رو از من گرفته خودش شروع کرد به مسواک زدن دندونام هههههههههه خیلی بانمک بود هادی رفته بیرون تو بالکن سیگار بکشه هامون از پشت در شیشه ای نگاش میکنه بعد هادی بهش میگه هامون به مامان بگو در رو باز کنه هامون برگشته به من میگه اه اه یعنی بیا منم تعلل کردم دیدم خودش انگشت انداخته لای در می آد بازش کنه قربونشش برم که اینقدر مهربونه میگم هامون بریم ببینیم برف اومده به بالکن نگاه میکنه و من رو هل میده اونوری باهم میریم بالکن و میبینیم خبری نیست که یه پرنده می پره یهو هامون جیغ میزنه جیک جیک جیک جیک یعن...
24 آذر 1392

سفرغم انگیز

٢٩ آبان بود که رفتیم جنوب دلم میخواست زودتر برم و بابابزرگ رو ببینم دیدمش خیلی مریض و نحیف و لاغر بود این بابای من نبود بابا سرحال سخت و  زنده بود از خدا خواستم بهش کمک کنه خیلی غصه خوردم و کلی گریه کردم  با خاله سهیلا سیما و و و بالاخره اتفاق افتاد همیشه پیش از اینکه فکر کنی اتفاق می افته بابابزرگ برای همیشه مارو تنها گذاشت و جای خالیش تا ابد برای ما خواهد ماند بابای خوبم دوستت داشتم و دارم
10 آذر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آبی تر می باشد